فوریه 2016 - داستان

داستان جالب:زنجیر عشق

زنجیر عشق یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم…. زن گفت صدها […]

داستان آموزنده:از پلنگ های زندگی نترسید!

از پلنگ های زندگی نترسید روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود.شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت.سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است […]

داستان آموزنده:تصمیم مهم

تصمیم مهم در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد.روزی پدرش جعبه ‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ‏ها را به دیوار طویله بکوب.روز اول، […]

داستان جالب:آینه

آینه مردی که درکوچه می رفت هنوز به صرافت نیافتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سال می گذرد که او به چهره ی خودش در آینه نگاه نکرده است.هم چنین دلیلی نمی دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است.قطعا به یاد گم شدن […]

داستان بامزه:خروس

می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد.وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر […]

داستان جالب:خدا پشت پنجره ایستاده

خدا پشت پنجره ایستاده جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه.مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشتجانی وحشت زده شد… لاشه […]

داستان آموزنده:تله موش

تله موش موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست.مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :کاش یک غذای حسابی باشد.اما همین که بسته را […]

داستان جالب:خودکشی

خودکشی کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم…. زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام […]

داستان بامزه:جواب دندان شکن

جواب دندان شکن روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و… محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل […]

داستان جالب:پول دود کباب

دود کباب فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره […]

داستان جالب:درسی بزرگ از یک کودک

درسی بزرگ از یک کودک سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود […]

حکایت آموزنده:معجون آرامش

معجون آرامش کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند.آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! […]

حکایت آموزنده:دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟

حکایت آموزنده دل عزراییل روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزراییل گفت در […]

داستان جالب:پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره!

زن باهوش خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد.در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی ۵ قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند. خانم […]

داستان جالب:خودکار یا مداد

خودکار یا مداد هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضا نوردان به فضا را آغاز کرد ، با مشکل کوچکی روبرو شد.آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند . ( جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد). برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین […]

داستان جالب:نشانه عشق

نشانه عشق پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت.شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند.روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده […]

داستان جالب:مرد خوشبخت

مرد خوشبخت پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: “نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند”. تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: ” فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم.اگر […]

داستان طنز:مهلت خدا برای زندگی

مهلت خدا برای زندگی یک خانم ۴۵ ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه عمر می کنید. در وقت […]

داستان بسیارزیبای:نهمین در بهشت

نهمین در بهشت شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته .شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت.و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار […]