نوامبر 2015 - داستان

داستان جالب:راز زندگی

راز زندگی در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفریدفرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواندو از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهندیکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کنفرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بدهسومی گفت راز زندگی را در کوهها […]

حکایت جالب: آن درخت

حکایت آن درخت در میان بنی اسرائیل عابدی بود.وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول […]

داستان آموزنده:کامیون حمل زباله

کامیون حمل زباله روزی من سوار یک تاکسی شدیم، و به فرودگاه رفتیم.ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشیندرست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!راننده ماشین دیگر سرش را […]

داستان کوتاه:لعنت بر شیطان

لعنت بر شیطان گفتم: « لعنت بر شیطان »!لبخند زد.پرسیدم: «چرا می خندی؟»پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام […]

داستان جالب:همه امور را به خدا بسپار

همه امور را به خدا بسپار مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود.با اینکه از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود . او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد.روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت […]

داستان آموزنده:پا یا کفش ؟!

پا یا کفش ؟! کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی! یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :… چه […]

داستان جالب:از حرف تا عمل

از حرف تا عمل در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص ), طفلى بسیار خرما مى خورد.هر چه اورا نصیحت مى کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت.مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند. وقتى او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل […]

حکایت آموزنده:زاهد کیست!

زاهد کیست! درویشی نزد پادشاهی رفت.پادشاه گفت :«ای زاهد !» درویش گفت :« زاهد تویی!» پادشاه پرسید :«من چگونه زاهد باشم هنگامی که همه دنیا از آن من است؟» درویش گفت :«نه،وارونه می بینی.این دنیا و آن دنیا برای من است.زمین در مشت من جای دارد.این تو هستی که از این همه چیز،به لقمه ای […]

داستان جالب:خدایا شکر

خدایا شکر روزی مردی خواب عجیبی دید.دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.مرد از فرشته ای […]

داستان جالب:انعکاس

انعکاس پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ […]

داستان جالب:راه بهشت

راه بهشت مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده‌روی درازی بود، تپه […]

داستان جالب:عشق و فداکاری

عشق و فداکاری مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن: یواش تر برو, من می ترسم. مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره. زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم. مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری . زن : دوستت […]

داستان جالب:قدرت دعا

قدرت دعا زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم.وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد.به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و […]

داستان جالب:دزد جوانمردی

دزد جوانمردی! اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .مرد سوار دلش به حال او سوخت.از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند . مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد […]

داستان جالب:موهبت الهی

موهبت الهی روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است.دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، […]

داستان آموزنده:دریا باش

دریا باش روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه. شاگرد فقط تونست یه جرعه […]