آگوست 2015 - داستان

حکایت آموزنده:قضاوت علی

قضاوت علی در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد.و ناله سر مى داد که :- خدایا! بین من و مادرم حکم کن.عمر از او پرسید:- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکایت مى کنى ؟جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده […]

داستان جالب:تغییر نگرش

تغییر نگرش میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و […]

داستان جالب:هیچوقت زود قضاوت نکن

قضاوت زود مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا […]

داستان جالب:نشانه های زن و شوهر!

نشانه های زن و شوهر زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟زن و مرد جواب دادند زن و شوهریمماموران مدرک خواستند،زن و مرد گفتند نداریم !ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!زن و مرد گفتند… برای ثابت کردن […]

داستان آموزنده:چهار سخنی که زاهد را تکان داد!

چهار سخن تکان دهنده زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که… افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت […]

داستان جالب:چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد؟

زن یا مرد؟ توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا […]

داستان جالب:زن زیبا

زن زیبا یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد.همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و […]

داستان کوتاه:گرگ و پیرزن

داستان گرگ و پیرزن گرگ گرسنه‌ای برای تهیه غذا به شکار رفت.در کلبه‌ای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه می‌کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می‌گفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می‌دهم.» گرگ از آن‌جا رفت و…. نشست و منتظر ماند تا پسر […]

حکایت جالب:مردانگی

حکایت مردانگی او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود […]

داستان جالب:مهندس

داستان مهندس یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.برنامه‌نویس دوباره گفت:… بازى سرگرم‌کننده‌اى است.من […]

داستان جالب:ردپا

 داستان ردپا یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند.روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند.در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا […]

داستان جالب:کسی سوالی نداره!؟

داستان کسی سوالی نداره از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!این شد که وقتی رفتم مدرسه از […]

حکایت جالب:پاسخ فرمانروای ایران بانو ام رستم

حکایت پاسخ فرمانروا “شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق.ـ ۳۶۶ق).که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود.او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند. به او خبر […]

داستان جالب:شوهر

داستان شوهر شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند. شوهر من آهنگرى بود […]

داستان جالب:مدیرارشد

داستان مدیرارشد مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌صاحب فروشگاه: … طوطی وسطی […]

حکایت آموزنده:بزرگترین حکمت

حکایت بزرگترین حکمت روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.نوجوان این کار را کرد.سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه […]