جولای 2015 - داستان

داستان جالب:تلخند

 داستان تلخند توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد…..یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم…..آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش….. همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه […]

داستان جالب:زندگی خروسی

 داستان زندگی خروسی کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ […]

داستان جالب:سرخ پوست ها و رئیس جدید

داستان سرخ پوست ها اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر […]

حکایت آموزنده:ارزش ملک و سلطنت

حکایت ملک و سلطنت روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ گفت:… صد دینار طلا. پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت […]

داستان جالب:جنبه !!

داستان جنبه مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی… مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و […]

داستان جالب:زن و مرد

مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن:چی شده؟مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه…. لبخند می زنه زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت […]

داستان جالب:ملاقاتی

داستان ملاقاتی سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد.سه پایه اش را به دوش می کشید.هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد.هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل…. پایین بیاید.مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد.تلفن […]

داستان جالب:قیمت تجربه

داستان قیمت تجربه مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شددو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه هایچندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتندآنها هر کاری که از دستشان بر […]

داستان جالب:بوسه و سیلی

داستان بوسه و سیلی ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.حدود ده ثانیه تاریکی محض بود.در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند ۲ چیز شنیدند: صدای بوسه […]

داستان آموزنده:انسان های بزرگ

انسان های بزرگ روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.زن پیروزیش را […]

داستان جالب:شراب فروش!

مرد شراب فروش سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شدملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این […]

داستان جالب:حتمی دلیلی دارد …

حتما دلیلی دارد مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت.در بازگشت، در اولین […]

داستان جالب:شرف

 داستان شرف جانی بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی ، برای تعویض گریم صورتش، اتاق رو ترک کرد عکاس که بهت زده به نویسنده محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت.خم شد و در حالی که داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت…. چرا حاضر شدی باهاش […]

داستان جالب: زن و مرد

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد:…. اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱ اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰٫٫٫٫ اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰اگر دارای (اصل […]

حکایت بامزه:زهر و عسل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود.به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و… استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و بهدکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد […]

داستان جالب:چگونه سیاست مدار می شویم!

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند.پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او […]