ژوئن 2015 - داستان

داستان آموزنده:بزرگترین افتخار

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می […]

داستان کوتاه:مدیر

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.» مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟» صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.» مشتری:…. «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌ صاحب فروشگاه: […]

داستان کوتاه:شگرد پسرک در مقابل نادر شاه

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟قرآن.- از کجای قرآن؟- انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن […]

داستان جالب:همیشه یک راه حل وجود دارد

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با […]

حکایت آموزنده:شکست یک شخص نیست!

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد. شیوانا پاسخ داد:….. […]

داستان جالب:قدر همین شاه را باید دانست

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت.بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که […]

داستان بامزه:نیوتن

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند. انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.او باید تا ۱۰۰ میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد. همه پنهان شدند الا نیوتون… نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در […]

داستان جالب:جایزه

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.اما بی […]

داستان جالب:داستان عشق

دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچهمادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دستپدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده استرهروی گفت: کوچه ای بن بستسالکی گفت:….راه پر خم و پیچدر کلاس سخن معلم گفت: عین و شین […]

داستان جالب:اثر

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد […]

داستان جالب:نیت

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت.هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود.آن پسربچه […]

داستان آموزنده:جوان ثروتمند و پند عارف

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیردبعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و […]

حکایت آموزنده:رحمت خدا

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در… […]

داستان جالب:باورها

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض […]

حکایت اموزنده:طلبه جوان و دختر فراری

شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد.در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده […]