ژانویه 2015 - داستان

داستان طنز:کجا هستید؟

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:بچه شتر: «مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است.آیا می‌تونم ازت بپرسم؟»شتر مادر: «حتما عزیزم.چیزی ناراحتت کرده است؟»بچه شتر: «چرا ما کوهان داریم؟»شتر مادر: «خوب پسرم.ما حیوانات صحرا هستیم.در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا […]

داستان جالب:تلفن های شبانه!

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین […]

حکایت پندآموز:هر چه می خواهی گناه کن!

جوانی محضر امام حسین (ع) رسید و گفت: «من مردی گناهکارم و نمی‌توانم خودم را در انجام گناهان باز دارم، مرا نصیحتی فرما.»امام حسین (ع) فرمودند: «پنج کار را انجام بده و آنگاه هر چه می‌خواهی گناه کن.اول: روزی خدا را مخور و هر چه می‌خواهی گناه کن.دوم: از حکومت خدا بیرون برو و هر […]

داستان جالب:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!»ﻣﺮﺩ: «ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ.»ﻣﺮﮒ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»ﻣﺮﺩ: «ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.»ﻣﺮﮒ: «ﺣﺘﻤﺎً.»ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ […]

داستان آموزنده:گره های زندگی!

پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس‌اش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر […]

حکایت جالب:سقراط و رمز موفقیت

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.هر دو حاضر شدند.سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت […]

داستان پندآموز:یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می‌آورد، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد.او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می‌آورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند.در خانه‌ای را زد.دختر جوان زیبایی در را به روی او […]

داستان جالب:طلاق برنامه ریزی شده!

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که او را طلاق دهد.شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.»از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه‌ات را باید ببخشی.»زن با کمال میل می‌پذیرد.در دفترخانه […]