دسامبر 2014 - داستان

داستان: قبر پولدار و خانه فقیر!

جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند .تو را به خانه ای می برند که تنگ […]

حکایت جالب:بهلول و مرد مجرد!

شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم.یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است .اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که […]

داستان بسیارزیبا:باز هم تو را می‌خواهم!

روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود.پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد.اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.»پسر گفت: «گوش می‌کنم.»دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول […]

داستان آموزنده:پیرزن و همسایه کافر!

پیرزنی یک همسایه کافر داشت.هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعنت می کرد و می گفت خدایا جون این همسایه کافر من رو بگیر طوری که مرد کافر می شنوید.زمان گذشت و پیرزن بیمار شد.دیگه نمی تونست غذا درست کنه ولی در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه […]

داستان زیبای ” اثبات وجود خدا “

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا […]

داستان بسیار آموزنده : تله موش!

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .» اما همین که […]

داستان جالب:ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺷﺮﺍﻓﯽ ﻧﯿﻤﯽ ﮔﺪﺍﯾﯽ!

ﻫﻤﮑﺎﺭی ﺩﺍﺷﺘﻢ وقتی ﺳﺮ ﺑﺮﺝ ﮐﻪ ﺣﻘﻮﻕ می‌گرفت ﺗﺎ پانزده ﺭﻭﺯ اول ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ می‌کشید، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ را می‌خورد، ﻭ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﺭا ﻏﺬﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧاﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻟﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ نشستم و ﮔﻔﺘﻢ: «ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺍﺩﺍﻣﻪ می‌دهی؟»ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: «ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺿﻊ!»ﮔﻔﺘﻢ: « ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺷﺮﺍﻓﯽ ﻧﯿﻤﯽ ﮔﺪﺍﯾﯽ!»ﺑﻪ […]

حکایت زیباو آموزنده: به چه می نازید؟

گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد.شمس به خانه جلال‌الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟»مولانا حیرت زده پرسید: «مگر تو شراب‌خوار هستی؟!»شمس پاسخ داد: «بلی.»مولانا: «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!»شمس: «حال که فهمیدی […]

داستان آموزنده:عصبانیت!

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم. استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا […]

حکایت جالب: مردی که خسیس و احمق بود!

آورده اند که : در زمانهای قدیم ، مردی از بیابانی می گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربی افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار می گریست.مرد با خودش گفت : ” این مرد عرب کیست ؟ و چه مصیبتی برای او پیش آمده است که این چنین گریه می کند .” […]

حکایت آموزنده: وحی عجیب!

خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد: که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن ! و از پنجمى بگریز! پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد.در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود […]

حکایت جالب:نان گدایی را گاو خورد دیگر به کار نرفت!

شیارکاری با یک بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدایی آمد و با چاخان و زبان ‌بازی، سیفال تو پالان ( چالوسی) شیار کار کرد و شروع کرد به دعا و ثنایی که مرسوم گداها است که: “خدا برکت بده، چشمه خواجه خضره، برکت به گوشه کرت باشه، یه مش […]

داستان زیبا:قصرپادشاه

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!! اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه […]

حکایت زیبا:ما مالک چه چیزی هستیم؟

مردی در حال مرگ بود.وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا : «وقت رفتنه!»مرد: «به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم!» خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»مرد: «در جعبه‌ات چی دارید؟» خدا : «متعلقات تو را.»مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و…» خدا: «آنها دیگر مال […]

داستان آموزنده:سالن غذاخوری دانشگاه!

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند، سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد، وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل […]

حکایت زیبا و آموزنده: یا این یا باز هم این!

شیوانا از راهی می گذشت.پسر جوانی را دید با قیافه ای خاک آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی داشت و گه گاه رو به آسمان می کرد و آه می کشید.شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: «غمگین بودن حالت خوبی نیست.چرا این حالت را برگزیده ای؟» پسر جوان لبخند تلخی زد و […]

مادر همه جوره اش خوب است اما….

مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای شاد و باهوشی که در کنار مادر بودن می توانند برای خودشان نیز زندگی کنند بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست… با دوستهایشان میروند سفر،میروند باشگاه ورزشی واندامهایشان را روی فرم نگه میدارند ،آن مادرها که از ته دل میخندند ،بازیگوشند ،عشوه گری […]

داستان جالب:عشق واقعی مارمولک!

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ […]

حکایت بسیار جالب: چو من آیم، او رود!

گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»گفت: « عقل .»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «مغز.»از دومی پرسید: «تو کیستی؟»گفت: «مهر.»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «دل.»از سومی پرسید: «تو کیستی؟»گفت: «حیا.»پرسید: «جایت کجاست؟»گفت: «چشم.»سپس به جانب چپ نگریست و […]

داستان آموزنده و جالب: کشاورز و الاغش!

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او […]

حکایت جالب و آموزنده :خوش شانسی یا بدشانسی؟!

پیــــرمرد روستا زاده اے بود که یک پســـر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد فــــرار کـــرد، همه همسایه ها بـــرای دلـــداری به خـــانه پیـــرمرد آمدند و گفتند: عجـــب شـــانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد! روستا زاده پیــــر جواب داد: از کـــجا می دانید که ایـــن از خوش شانسی من بـــوده یا از بـــد […]

حکایت خواندنی: خدا چه می خورد؟!

حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت . وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید […]

طنز: یک زن و شوهر را چگونه بشناسیم؟!

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند! پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم ! ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟! زن و مرد گفتند برای ثابت […]

طنز: تفاوت مادر قدیم و مادر جدید!!

مادر قدیم! گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموختشبها بر گاهواره ی من بیدار نشست و خفتن آموختدستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموختیک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن اموختلبخند نهاد بر لب من بر غنچه ی گل شکفتن آموختپس هستی […]