نوامبر 2014 - داستان

طنز:معانی کلمات رایج مورد استفاده خانم ها!

۱٫خبٌ : این کلمه‏ای است که زنان برای پایان دادن به مکالمه‏ هایی استفاده می‏کنند که در آن حق با آن‏هاست و شما باید خفه‏ بشوید.‏ ۲٫پنج دقیقه : اگر مشغول لباس‏پوشیدن است یعنی حداقل نیم ساعت.هرچند پنج دقیقه دقیقاً معادل پنج دقیقه است اگر به شما پنج دقیقه بیش‏تر زمان جهت تماشای فوتبال داده […]

داستان طنز:درد دل یه مرد متاهل!

آقا ما یه بار مغز پروانه خوردیم رفتیم زن گرفتیم، ینی شیرین ترین و فرحبخشترین لحظات عمرمونو در زندگی زناشوییتجربه کردیم…میرفتیم سر کار ، زنمون میگفت : چرا انقد میری سر کار؟ چرا به من نمیرسی؟ میموندیم تو خونه میگفت: چرا نمیری سر کار؟ پس کی میخواد پول بیاره تو این خونه؟ میشستیم رو مبل […]

داستان جالب: هیس های مادربزرگم!

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه.تا اومدم گریه کنم […]

یک تلنگر با داستان کوتاه زن جماعت!

_ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻣﺪﺍﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﯾﻢ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ، ﺩﺳﺘﺶﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﻗﺪﺭﺟﻤﻊ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻡﺍﻭ ﮔﺸﺎﺩﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .ﻣﻮﻗﻊ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕﺑﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﺑﺲ ﻣﻨﻘﺒﺾﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺩ . ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻡ! _ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﭘﺸﺖ […]

داستان جالب: بهشت خاکستر (اصحاب الجنه)!

در بنی اسرائیل مردی نیکوکار زندگی می کرد و دارای باغی بود که در آن انواع درختان و محصولات دیگر وجود داشت. صاحب باغ به فقرا توجهی کامل داشت؛ از این رو به هنگام برداشت محصول ، مستمندان را دعوت می کرد و از هر نوع محصولی که داشت سهم آنها را می داد و […]

داستان زیبا: شرط ازدواج!

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست.من سه گاو نر را آزاد می‌کنم.اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری با ازدواج موافقت خواهم کرد من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد.اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز […]

داستان طنز آموزنده: کلاغ و فیل!

یه کلاغ و یه فیل سوار هواپیما بودن، کلاغه سفارش چایی میده.چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه تو صورت مهموندار!مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟کلاغه میگه دلم خواست! پررو بازیه دیگه” پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه تو صورت مهموندارمهموندار میگه […]

طنز:هوای دونفره در بالاشهر تهران!

مجری تلویزیون با آب‌وتاب می‌گفت که در فرمانیه تهران هواپیمای دونفره می‌فروشند.البته فروش این چیزها در بالای شهر تهران خبر عجیب و تازه‌ای نیست، ساکنان آنجا سال‌هاست که این‌طور زندگی‌هایی دارند. البته هواپیمای دونفره برای ما هواپیمای دونفره است، برای آنها یک وسیله نقلیه است که اهمیت زیادی هم ندارد.یادم هست وقتی دبیرستانی بودم یک […]

حکایت طنز:دعوا سر لحاف ملا بود!

در یک شب زمستانی سرد ، ملا در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد .زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است.ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب.زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد […]

داستان بسیار آموزنده:مراقب کامیونهای حمل زباله باشید!

روزی با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم.ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و […]

حکایت جالب قورباغه ناشنوا!

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند…بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست! شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرف ها را نادیده […]

حکایت آموزنده:رنج یا موهبت!

.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن […]

حکایت طنز:روستایی فقیر و ملا!

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ملا ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام.از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم.با زن، شش فرزند […]

داستان جالب:شیطان بازنشست شد!

امروز ظهر شیطان را دیدم ! نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت… گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند… شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام.پیش از موعد! گفتم:…به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا […]

طنز: تفاهم جالب زن و شوهری!!

حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید… – شوهر : کاظم! برو بچ بهم میگن کاظم لب شتری! دیلپم ردی! ۲۳ ساله! – زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه! ۲۰ ساله! – حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟ – شوهر : عرضم به حضورتاَن ورت حاجی! ایشون مارو پسند […]

طنز:مـــوضــوع انـشــاء:خارجی ها!

پدرم همیشه می‌گوید “این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند” البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم..ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است.من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم. تازه دایی دختر عمه پسر همسایه‌مان […]

داستان پندآموز و زیبا:قانون بازگشت!

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ […]

حکایت زیبای پیرزن و کوزه هایش!

یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب […]

داستان زیبا و آموزنده گردنبند!

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش […]

داستان جالب یک زوج خوشبخت و موفق!

یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟ آقا پاسخ داد: من و خانمم از روز اول ازدواج حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم […]

حکایت جالب: زنی که خرج نداره ، ارج نداره!

خدا رحمت کنه همه اموات رو ، مادربزرگ دانایی داشتم. تعریف میکرد که دو تا جاری بودن که همسرانشون کویت کار میکردن ، قبلنا هم که اینجور نبود کسی که کویت کار میکرد دو ، سه سالی یه بار می اومد. خلاصه جاری اولی هر پولی همسرش می فرستاد خرج خودش میکرد و خوب می […]

داستان طنز: معضلات پیری!

دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و ۲۰ قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.» پیرمرد […]

حکایت جالب پادشاه و گروه۹۹!

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست.روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد.هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده […]

واقعاکه خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید!

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریهاافراد زیادی اونجا نبودن، ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا […]

جکایت جالب و آموزنده شتر دیدی ندیدی!

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد.سراغ شتر را از او گرفت .پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله.پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله.حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری […]

داستان تامل برانگیز ،بچه های ناسپاس رفتگر

مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند.هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود […]