حکایت بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم […]
داستان همسایه فضول!
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند.روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است.احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.مرد هیچ نگفت.مدتی به همین […]
داستان جالب و خواندنی فرعون و شیطان
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.یک روز مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده […]
داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا !
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را […]
حکایت آموزنده فقط برو!
یکی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و کاری نمی کرد.شیوانا وقتی متوجه بیکاری و بی فعالیتی او شد کنارش نشست و از او پرسید چرا دست به کاری نمی زند تا نتیجه ای عایدش شود و زندگی بهتری برای خود رقم زند. […]
حکایت ملانصرالدین و دانشمند
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد.مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند.آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند.آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد.ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند.دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد.ملانصرالدین […]
زیرکی یک ایرانی!
سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند: یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول میخواهید؟ او گفت من صد هزار […]
داستان جالب کشاورز و ساعتش!
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن […]
داستان استاد زیرک و دانشجو هایش
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به سفر رفتند و با دوستان خود در شهر دیگرحسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.بنابراین تصمیم […]
داستان ضرب المثل : حاجی حاجی مکه!
یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و…در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت […]
حکایت آهو در طویله خران
صیادی، یک آهو ی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت.در آن طویله، گاو و خر بسیار بود.آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت.هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند.گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند.آهو، رم […]
داستان دختری که خدا از او عکس میگرفت!
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت.با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که […]
فرشته بیکار, داستانی بسیار تاثر برانگیز
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند.مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟ فرشته در […]
حکایت پادشاه و کنیزک !
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد.پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود.کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید.از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا […]
حکایت جالینوس و دیوانه
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید.جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به […]
حکایت موشی که مهار شتر می کشید !
موشی کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم.شتر با چالاکی در پی او می رفت.در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد.پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به […]
حکایت چهار تن که زبان هم را نمی فهمیدند!
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی.به شهری رسیدند.یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند. فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.» تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.» ترک زبان: «اُزُم بخریم.» رومی زبان: «استافیل باید بخریم.» ستیز و جنگ […]