داستان پسرک ویلچر نشین , مرد ثروتمندی سوار بر اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابانی می گذشت..
داستان پسرک ویلچر نشین
داستان پسرک ویلچر نشین , ناگهان پسربچه ای پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که صدمه ی زیادی به اتومبیلش وارد شده.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریه کنان، با تلاش فراوان توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از
روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کرد.
داستان پسرک ویلچر نشین
پسرک گفت :”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و
از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد.
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من نتوانستم بلندش کنم .
برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.” مرد بسیار ناراحت شد و
به فکر فرو رفت.
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشین اش شد و به راه افتاد.
عصرایران